درود
شادزی
مهرافزون
مهتاب لوند
بر دشت نور می پاشید
ستارگان رند
چشمک زنان همراهیش می کردند
دشت لخت
آرام آرام
در بستر پاییز می خزید
زمستان خوش غیرت
منتظر جدایی آن دو بود
ارادتمند
بنده ی کم ترین
درود
شادزی
مهرافزون
شب را به سحر سپردم
تا روشنش کند
ندانستم سحر نیمی از تاریکی ست
ارادتمند
بنده ی کم ترین
درود
شادزی
مهرافزون
آن شب تو بودی
و
یک آغوش تنهایی
من بودم و آغوشی لبریز از تو
نمی دانم تو خواب بودی
یا من مست بی تو بودن
ارادتمند
بنده ی کم ترین
درود
شادزی
مهرافزون
هیچ گاه روی ویرانه های خانه ی دیگران خانه نساز ؛ اگر زمینش استوار بود خانه اش را نگه می داشت .
ارادتمند
بنده ی کم ترین
درود
شادزی
مهرافزون
روزگاری بود که من شب را به روز می رساندم تا بر او بخندم
اینک او بر من می خندد
رویم سیاه است و زیرم سپید
ارادتمند
بنده ی کم ترین